روژينروژين، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

روژین دختر کوچولوی مامان و بابا

یک هفته تا تولد روژین

سلامممممممممممممم یک هفته تا تولد روژینم مونده ما دو تا تولد میگیریم چون دوتاییمون تو یک تاریخ به دنیا اومدیم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا امروز باید برم کیک سفارش بدم لباس واسه خودم بخرم مدلشو دیدم باید برم بخرمش وسایل تزیینی رو همش از دبی اوردم تم تولد امسال شما دختر گلم سیندرلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همه چپیزات سیندرلا هست لباستم لباس عروس سیندرلا تولدت مبارک عشقم
19 فروردين 1391

خلاصه

خوب عید هم تموم شد خیلی خوب بود و خوش گذشت حالا همشو خلاصه برات مینویسم یک روزشو رفتیم کامفیروز عروسی دوست بابابجون بود من تا حالا از این عروسی ها ندیده بودم توی یک دهی بود که همش ساز و نافاره بود رسم جالبی داشتن یک روز رفتیم سروستان دوغ خریدم و کشک بقیه روز هم عید دیدنی بودیم و عیدی میگرفتیم امروز رفتم بازار بازار انقلاب تا واسه تولد شما وسایل بگیرم اخه 27 فروردین تولدت هست یک دختر کوچولو دیدیم که 4 سالش بود مامانش میگفت دخترش سرطلان داشته دختره مو نداشت همه ابرو هاش ریخته بود خیلی دلم براش سوخت دختر نازی بود ولی بعد از صحبت های مامانش خوشحال شدم که 4 ماه هست که دخترشون شیمی درمانی نمیشه و خوب شده خدا رو شکرررررررررررررررررررر به خاط...
15 فروردين 1391

ما اومدیمممممممممممم

سلام دوستان مهربونم ببخشید این چند مدت وقتم خیلی پر بود حالا تعریف میکنم   مسافرتمون که خیلی خوش گذشت فقط یه کوچولو اذیتمون کردی اونم وقتی میرفتی تو سنترها از پله برقی  بالا و پایین میرفتی اونم نه یک بار 50 بار خلاصه خیلی خسته شدیم   واما عید موقع سال تحوبل شما خواب بودی من و بابایی بیدار بودیم دعا کردیم بعد رفتیم دیدن مامان و باباهامون با شما و گرفتن عیدی سه روز مهمون از اصفهان داشتم و یزد لیلا و مژده دوست دوران دانشجویی یه روزشو کامل باغ بودیم با خانواده هامون یعنی مامان و باباهامون اخه با هم رفت و امد داریم دو سه روزه که شب ها ساعت 3 شب میخوابی اونم با کلی جنگ و دعوا الان هم ساعت 2/30 هست و شما بیداری ...
9 فروردين 1391

ابوظبی

امروز دو روزه که از سفرمون میگذره فعلا که خیلی خوش گذشته ذخدا رو شکر اما خیلی خسته هستم پارسال که اومدیم دبی شما 6 ماهه بودی امیر میگفت بزرگ بشه خودش راه میره بدو بدو میکنه اما حالا هم چون از عرب هایی که دیش داشه لباس بلند میپوشن میترسی و میدویی میای بغلمون کمرم درد گرفته خلاصه خیلی شیطون شدی اینجا در ضمن هر چی عکس میزارم تو وب لود نمیشه ولی کلی عکس گذاشتم تو فیس بوکم
9 اسفند 1390

خدای من

امروز یه چیزی فهمیدم یواش داشتم نگاهت میکردم دیدم تلفن بی سیم رو مثل من گرفتی داری حرف میزنی الان میگم چه جوری تلفن رو با شونهات گرفتی بودی با ظرف اسباب بازیهات بازی میکردی و حرف میزدی مثل خودم الهی قربون کارات بشم که مثل مامانته
5 اسفند 1390

عروسی

اینم از عروسی خیلی خوش گذشت تا 2 شب شما بیدار بودی ظهر هم خوابید و سر حال بودی همش در حال رقصیدن و بدو بدو بودی الهی قربونت بشم من دوست دارم عزیزکم
1 اسفند 1390

ولنتاین

عزیزم اومدم بگم من وبابایی اصلا یادمون نبود ولنتاینه بسکه درگیر هستیم ههههههههه کادو هم گیرمون نیومد جالبه شام خونه دعوت بودیم طرف گفت ولنتاین مبارک من و بابایی یه نگاه به هم کردیم زدیم زیر خنده خلاصه که ما کادو گیرمون نیومد کلا بابایی این روز رو قبول نداره به یاد ندارم تو این روز هدیه ای به هم داده باشیم  
27 بهمن 1390

مسافرت

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مثل اینکه برنامه مسافرت رفتنمون اکی شده ویزامون اومده بابایی واسه 7 اسفند بلیط گرفته امروز هم ارز از بانک گرفت پس حتما میریم من که خیلی خوشحالم خدایا شکرت دوست دارم خدای مهربونم  
24 بهمن 1390

خسته

سلام دختر گلم دیگه توان ندارم به خدا خسته شدم خیلی هم خسته شدم ظهر ها دیگه نمیخوابی غذا نمیخوری باید کار خونه رو بزارم کنار در بست در کنار شما باشم از صبح میخوای بازی کنی تا شب کاش یه کوچولو به فکر منم بودی امروز خیلی دوست داشتم ١ ساعت واسه خودم باشم بشینم کتاب بخونم اما تا کتاب دستم میبینی با خودکار میوفتی به جونش یک هفته خیلی بد شدی طهر ها نمیخوابی نمیدونم چه جور سرگرمت کنم میبرمت تو اتاقت هر چی رو با تکونت میدم همش بلند میشی و خواب به چشمات نمیاد دختر مامان به فکر مامانی هم باهاش اینقدر اذیتش نکن گناه دارم به خدا هر جا مهمونی میریم دعا میکنم بله نداشته باشه که از اول مهمونی تا اخرش من باید صد بار بالا و بایین کنم...
23 بهمن 1390