روژينروژين، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

روژین دختر کوچولوی مامان و بابا

دوست دارم دخترم

دیگه اونقدرا بزرگ شدی که بتونیم رو در رو و بزرگونه حرفامونو باهم بزنیم.تجربه نشونم داده هر زمان کاری رو که اشتباستو واست خطرناکه انجام می دی و کاملا واست توضیحش می دم اونم از جنس واقعیتش راحتتر قبول می کنی. البته بعضی موقع ها لج میکنی اما اونم اشکال نداره من تحمل میکنم     یه چیزایی که از یچگی خودم اونم خیلی کمرنگ راستش دربرابرت شرمنده میشم. به عقلم شک می کنم.   دیشب به خودم گفتم ای بابا من با همین هوشم که دربرابر هوش شما قد یه فندقه تونستم یه چند کلاسی سواد دار بشم پس شما پرفسوری روی شاخشه.   قربون همه قشنگیای خودت و خدات که همیشه آدمو به زندگی امیدوار می کنیین   کاملا حالا پاک وآینه ب...
3 ارديبهشت 1391

پارک

امروز عصر من و شما و بابایی رفتیم پارک زمانی که بردمت پارک نمیتونستی خوب راه بری اما این سری هزار ماشاله خودت از پله ها بالا میرفتی و سر میخوردی میومدی پایین من و بابایی واسه تشویق شما واسط دست میزدیم و هورا میکشیدیم افرین دختر خوبم بعدش رفتیم خونه مامان جون کامیار هم اونجا بود اما چون شما ظهر نخوابیده بودی کلی نق زدی و ما مجبور  شدیم زود برگردیم خونه ساعت 10 بود که خوابیدی منم الان باید برم یه دوش بگیرم اخه رو تردمیل بودم و کلی عرق کردم دوست دارم عشقم به خدا عاشقتم
31 فروردين 1391

خسته

خیلی خسته هستم بعد از تولد شما هنوز خونه رو درست مرتب و تمیز نکردم حوصله ندارم یکماه در فکر و تدارک تولدت بودم اصلا خونه نبودم همش خرید خرید خرید دوست دارم بخوابم صبح که بیدار شدم خونه تمیز باشه به این خانومه که اون موقع ها میومد واسه تمیز کردن خونه گفتم گفته وقت نداره واسه این هفته الان ساعت 2 شب هست و شما تازه خوابیدی حتی حوصله نوشتن هم ندارم من میرم یک روز که سر حال شدم میام دوست دارم عزیز دل مامان عاشقتم  
31 فروردين 1391

خلاصه تولد

شما دختر گلم ساعت 8 شب از خواب بیدار شدی یه سوپرایزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز ساعت 9 شب همه دوستام اومدن یه دفعه در باز شد خدای من مهسا الماسی اتاق 120 خوابگاه نی ریز اومد داخل از تهران اومده بود فقط به خاطر شما همه دوستام بو.دن مزده رزیتا رویا منفرد نسرین معینی ژینوس مژده و...... خیلی خوش گذشت کلی زدیم و رقصیدیم تا ساعت 1:30 شب شب قبل هم با نسرین معینی و شوهرش تا ساعت 1 شب بادکنک باد میکردیم خیلی خوش گذشت
29 فروردين 1391

دختر گلم

الهی قربون بد اخلاقیت بشم یه چند روزیه که لجباز شدی هر چی بخوای باید بهت بدم حتی چیزایی که دوست دارم باید ازش بگذرم تا گیر شما بیاد دیروز با بابایی رفتیم ستاره فارس موتور سیکلت دیدی مال یه نفر که پارک شده گریه میکردی که میخوام سوار شم خدای من تا اخر شب لجبازی میکردی چون سوارش نشده بودی دیگه بابایی عصبانی شد و کلی دعوات کرد و شما هم گریه میکردی و بابا امیر به من گفت که حق ندارم بیام طرفت منم داشتم دغ میکردم چون هیچ موقع نمیتونم گریه هاتو ببینم با اینکه تم تولدت شماسیندرلا هست و  وسایل تولدتو از دبی اوردم ولی بازم از ستاره کلی برات خرید کردم نمیتونم چیزی ببینم و نخرم واسه شما 300 تا بادکنک باید باد کنم واسه تزیین و ...
21 فروردين 1391