روژينروژين، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

روژین دختر کوچولوی مامان و بابا

دختر گلم

الهی قربون بد اخلاقیت بشم یه چند روزیه که لجباز شدی هر چی بخوای باید بهت بدم حتی چیزایی که دوست دارم باید ازش بگذرم تا گیر شما بیاد دیروز با بابایی رفتیم ستاره فارس موتور سیکلت دیدی مال یه نفر که پارک شده گریه میکردی که میخوام سوار شم خدای من تا اخر شب لجبازی میکردی چون سوارش نشده بودی دیگه بابایی عصبانی شد و کلی دعوات کرد و شما هم گریه میکردی و بابا امیر به من گفت که حق ندارم بیام طرفت منم داشتم دغ میکردم چون هیچ موقع نمیتونم گریه هاتو ببینم با اینکه تم تولدت شماسیندرلا هست و  وسایل تولدتو از دبی اوردم ولی بازم از ستاره کلی برات خرید کردم نمیتونم چیزی ببینم و نخرم واسه شما 300 تا بادکنک باید باد کنم واسه تزیین و ...
21 فروردين 1391

یک هفته تا تولد روژین

سلامممممممممممممم یک هفته تا تولد روژینم مونده ما دو تا تولد میگیریم چون دوتاییمون تو یک تاریخ به دنیا اومدیم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا امروز باید برم کیک سفارش بدم لباس واسه خودم بخرم مدلشو دیدم باید برم بخرمش وسایل تزیینی رو همش از دبی اوردم تم تولد امسال شما دختر گلم سیندرلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همه چپیزات سیندرلا هست لباستم لباس عروس سیندرلا تولدت مبارک عشقم
19 فروردين 1391

خلاصه

خوب عید هم تموم شد خیلی خوب بود و خوش گذشت حالا همشو خلاصه برات مینویسم یک روزشو رفتیم کامفیروز عروسی دوست بابابجون بود من تا حالا از این عروسی ها ندیده بودم توی یک دهی بود که همش ساز و نافاره بود رسم جالبی داشتن یک روز رفتیم سروستان دوغ خریدم و کشک بقیه روز هم عید دیدنی بودیم و عیدی میگرفتیم امروز رفتم بازار بازار انقلاب تا واسه تولد شما وسایل بگیرم اخه 27 فروردین تولدت هست یک دختر کوچولو دیدیم که 4 سالش بود مامانش میگفت دخترش سرطلان داشته دختره مو نداشت همه ابرو هاش ریخته بود خیلی دلم براش سوخت دختر نازی بود ولی بعد از صحبت های مامانش خوشحال شدم که 4 ماه هست که دخترشون شیمی درمانی نمیشه و خوب شده خدا رو شکرررررررررررررررررررر به خاط...
15 فروردين 1391

ما اومدیمممممممممممم

سلام دوستان مهربونم ببخشید این چند مدت وقتم خیلی پر بود حالا تعریف میکنم   مسافرتمون که خیلی خوش گذشت فقط یه کوچولو اذیتمون کردی اونم وقتی میرفتی تو سنترها از پله برقی  بالا و پایین میرفتی اونم نه یک بار 50 بار خلاصه خیلی خسته شدیم   واما عید موقع سال تحوبل شما خواب بودی من و بابایی بیدار بودیم دعا کردیم بعد رفتیم دیدن مامان و باباهامون با شما و گرفتن عیدی سه روز مهمون از اصفهان داشتم و یزد لیلا و مژده دوست دوران دانشجویی یه روزشو کامل باغ بودیم با خانواده هامون یعنی مامان و باباهامون اخه با هم رفت و امد داریم دو سه روزه که شب ها ساعت 3 شب میخوابی اونم با کلی جنگ و دعوا الان هم ساعت 2/30 هست و شما بیداری ...
9 فروردين 1391

ابوظبی

امروز دو روزه که از سفرمون میگذره فعلا که خیلی خوش گذشته ذخدا رو شکر اما خیلی خسته هستم پارسال که اومدیم دبی شما 6 ماهه بودی امیر میگفت بزرگ بشه خودش راه میره بدو بدو میکنه اما حالا هم چون از عرب هایی که دیش داشه لباس بلند میپوشن میترسی و میدویی میای بغلمون کمرم درد گرفته خلاصه خیلی شیطون شدی اینجا در ضمن هر چی عکس میزارم تو وب لود نمیشه ولی کلی عکس گذاشتم تو فیس بوکم
9 اسفند 1390

خدای من

امروز یه چیزی فهمیدم یواش داشتم نگاهت میکردم دیدم تلفن بی سیم رو مثل من گرفتی داری حرف میزنی الان میگم چه جوری تلفن رو با شونهات گرفتی بودی با ظرف اسباب بازیهات بازی میکردی و حرف میزدی مثل خودم الهی قربون کارات بشم که مثل مامانته
5 اسفند 1390

عروسی

اینم از عروسی خیلی خوش گذشت تا 2 شب شما بیدار بودی ظهر هم خوابید و سر حال بودی همش در حال رقصیدن و بدو بدو بودی الهی قربونت بشم من دوست دارم عزیزکم
1 اسفند 1390

ولنتاین

عزیزم اومدم بگم من وبابایی اصلا یادمون نبود ولنتاینه بسکه درگیر هستیم ههههههههه کادو هم گیرمون نیومد جالبه شام خونه دعوت بودیم طرف گفت ولنتاین مبارک من و بابایی یه نگاه به هم کردیم زدیم زیر خنده خلاصه که ما کادو گیرمون نیومد کلا بابایی این روز رو قبول نداره به یاد ندارم تو این روز هدیه ای به هم داده باشیم  
27 بهمن 1390