اتفاق بد
دیشب داشتیم شام میخوردیم شما هم داشتی بدو بدو میکردی که یه دفعه دستتو گرفتی به مبا و یه
دست هم به میز یه دفعه میز افتاد شیشه هاش خورد شد افتاد رو کمرت حالا تو گریه میکردی منم گریه
میکردم هر کاری میکردم گریه بند نمیشد بابا امیر بردت تو کوچه به بهونه پیشی اما شما گریه تون بند نمی یومد منم با تو گریه میکردم بیشتر ترسیده بودی ولی چیزیت نشده بود الهی شکر
خلاصه تا 3 شب دیگه بسکه گریه کردی به هق هق افتادی تا صبح با بابایی بالا سرت نشسته بودیم
خیلی خوشحالم که چیزیت نشد گلم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی